loading...

فیلم، تئاتر و کتاب

اینجا "درباره نویسی" می کنم

بازدید : 701
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 8:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فیلم، تئاتر و کتاب

«دستم را دراز می‌کنم، دستگیره در دنیا را می‌چسبم تا آن را بگشایم و بروم، اما اندکی دیگر در آستانه درخشان درنگ می‌کنم. چشمانم، گوش‌هایم و درونم بریدن از سنگ‌ها و سبزه‌های دنیا را دشوار می‌یابند. انسان می‌تواند به خود بگوید که در عین خوشنودی و عافیت است، می‌تواند بگوید نیازِ دیگری ندارد، وظیفه اش را به انجام برده و آماده‌ی رفتن است؛ اما دل از رفتن سر باز می‌زند و همچنان که سنگ‌ها و سبزه‌ها را چنگ زده است التماس می‌کند: «اندکی بمان.»

جدالم همه این است تا قلبم را تسلا دهم و راضی اش کنم تا آری را آزادانه بر زبان آرد. ما باید زمین را نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان، بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می‌کشند، ترک کنیم. ولی دل هنوز در قفس سینه می‌تپد و در حالیکه فریاد می‌زند: «اندکی بمان»، از رفتن سر باز می‌زند. من هم می‌مانم و نگاهی واپسین به نور می‌اندازم. نور نیز همانند دل آدمی‌ابا می‌ورزد و می‌ستیزد. ابرها آسمان را پوشیده اند. نم نم بارانی گرم بر لبانم می‌ریزد. خاک عطرآگین است. صدایی شیرین و افسون گر از خاک بر می‌خیزد که: «بیا ... بیا ... بیا ...»

این بخشی از اپیزودِ «یونان و صدفهای لای موهایش» از «رادیو دیو» است که در آن مهمانی به نام «سحر» بخشی از کتاب «گزارش به خاک یونان» از «نیکوس کازانتزاکس» و ترجمه‌ی «صالح حسینی» را می‌خواند.

بارها این بخش را گوش داده ام، صدای آرام و دلنشین زنی که متنی دلنشین تر می‌خواند چه خوش به دلم نشسته است. قبل تر و بعدترش بخشی از موسیقی و فیلم «دشت گریان» از «تئو آنجلوپولوس» پخش شده و می‌شود. کارگردانی که همچون کیارستمی‌و کیشلوفسکی در حالیکه داشت فیلمش را می‌ساخت، مُرد.

همیشه فکر می‌کردم اگر کاری برای انجام دادن داشته باشیم مرگ را به عقب رانده ایم. وقتی بیکار نشسته ایم است که مرگ می‌آید و می‌بردمان. اما کیارستمی‌وقتی رفت که قرار بود فیلمی‌در چین بسازد، کیشلوفسکی داشت روی طرح سه گانه‌ی «بهشت، دوزخ، برزخ» ش کار می‌کرد و آنجلوپلوس نیز مشغول ساختن دومین فیلم از سه گانه اش بود. حال دشت گریانش تنها مانده و دوگانه‌ی دیگرش هیچ گاه ساخته نشد.

این هنرمندان فیلمهاشان را ساخته بودند و تاثیرشان بر دنیا را گذاشته بودند. شاید قصد داشتند همچون شاهان سیرخورده از سر سفره بلند شوند، اما دلشان خواسته بود که اندکی بیشتر بمانند و پروژه‌ی بعدی را شروع کرده بودند. ولی نفس‌های زمین صدایشان زده بود: که بیا و بیا و بیا.

مرگ برای من با بیکاری معنی پیدا می‌کرد. مرگ، پیرمرد همسایه مان بود که چون شاهانی سیرخورده، از طلوع تا غروب آفتاب بر پله‌های در خانه اش می‌نشست، به عصایش تکیه می‌داد و اهالی محله را از دم در خانه شان تا زمانی که پیچ کوچه را دور می‌زنند رصد می‌کرد. مرگ برای من پسرک بیماری بود که فقط سقف را نگاه می‌کرد یا دختری که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت و همیشه منتظر کسی بود که نمی‌آمد. برای همین هیچ گاه فکر نمی‌کردم کیارستمی‌بمیرد. فکر می‌کردم مردی که شعر می‌خواند، فیلم می‌سازد، نقاشی می‌کند و کارگاه می‌گذارد هیچ وقت فرصتی به مرگ برای ربودنش نمی‌دهد. برای همین است که وقتی دنبال دو فیلم دیگر سه گانه‌ی آنجلوپلوس می‌گردم می‌بینم که هیچ گاه فرصت ساختن شان را نداشته است. گویی مرگ به ژست شاه و گداییِ ما، به ژست بیکار بودن و پرکار بودن مان کاری ندارد. مرگ در سایه نشسته است و گاه در یک روز شلوغِ کاری، وقتی برای هزار سال آینده مان برنامه‌ها ریخته ایم سراغمان می‌آید. مرگ شاید کارهایی است که تا همین الان انجام داده ایم و نقطه‌‌‌ای که می‌تواند وسط یک جمله قرار گیرد، قبل از اینکه جمله با «و»، «یا» و «اگر» دیگری ادامه یابد.

پ.ن: تصویر، نمایی است که فیلم «دشت گریان» ساخته‌ی «تئو آنجلوپلوس»

دشت گریان

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 28
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 8
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 35
  • بازدید ماه : 858
  • بازدید سال : 1468
  • بازدید کلی : 42840
  • کدهای اختصاصی